کد مطلب:140579 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:140

ملاقات محمد حنفیه
در كتاب مخزن مسطور است چون اهل بیت خیرالانام از شام غم انجام مراجعت كردند به نزدیكی مدینه رسولخدا رسیدند بشیر جذلم بفرموده امام چهارم وارد مدینه شد و خبر آمدن اهل بیت رسالت را به مردم مدینه داد از هر طرف ضجات واحسیناه واغریباه واشهیداه بلند شد مرد و زن صغیر و كبیر وضیع و شریف با سر و پای برهنه روی به دروازه ی مدینه نهادند لا سیما خویشان و اقارب حضرت از بنی هاشم و هاشمیات به شور و غلغله درافتادند چون خبر به محمد حنفیه فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام برادر حضرت امام حسین علیه السلام رسید فی الفور از جا


برخاست و بر مركب خود سوار شد بسرعت تمام روی به دروازه نهاد دید مردم خاك بر سر كنان حسین حسین گویان می روند جناب محمد نیز اشگ می ریخت و روان شد تا به منزلگاه قافله اشگ و آه رسید چشمش بر علمهای سیاه و خیام بی صاحب برادرش افتاد از اسب بروی خاك درغلطید و از هوش رفت خبر به امام عباد سید سجاد دادند كه اینك عموی شما از غم بخاك افتاده و از هوش رفته بیمار كربلا از خیمه بیرون آمد و خود را ببالین عمو رسانید سر او را بكنار گرفت تا آنكه بهوش آمد چشم گشود برادرزاده یتیم خود را بالای سر دید ناله ای از دل پردرد كشید و گفت اه یابن اخی این اخی ای پسر برادر كو برادرم كو تاج سرم این قرة عینی و ثمرة فؤادی این خلیفة ابی این الحسین كو نور عینم كو فخر عالمینم كو خلیفه ی پدرم كو حسین برادرم امام زین العابدین با چشم پراشگ فرمود یا عم اتیتك یتیما عمو جان با پدر رفتم یتیم آمدم به روایت ابی مخنف آنچه در واقعه طف از مصائب و نوائب بر سر ایشان آمده همه را بیان فرمود برای عمو یعنی عمو جان نبودی در كربلا كه چه ها بر سر ما آمد گرداگرد ما را چون نگین انگشتر محاصره كردند اول آب را به روی ما بستند و پس بنای جنگ با ما نهادند از صبح تا بعد از ظهر اصحاب و انصار پدرم را شهید كردند بیست و هشت جوان ما كه همراه بودند یكان یكان به میدان رفتند از دم شمشیر و تیر و نوك خنجر و سنان بدنهای نوخط جوانان گل عذار كه در روی زمین شبیه نداشتند پاره پاره نمودند

شعر



كاش می بودی زمین كربلا

كاش میدیدی شهید كربلا



آنزمان كز پشت زین افتاده بود

تن بزیر پای چكمه داده بود



هر زمان می گفت یا رب العطش

از عطش می كرد هر دم شاه غش



از این مقوله مصائب از شام و كوفه را بیان می فرمود و محمد حنفیه بر سر و سینه می زد و می گفت یعز علی یا اباعبدالله یا اخی كیف طلبت ناصرا فلم تنصرو


معینا فلم تعن برادر حسین جان این مصائب تو همه یكطرف اما آنچه دل ما را بیش تر از همه می سوزاند آنستكه تو در كربلا یار خواستی و هل من ناصر فرمودی و كسی تو را یاری نكرده ای كاش دستم از قوت نرفته بود و كربلا بودم جان فدای برادر می كردم یا اخی مضیت غریبا و صرت قتیلا بلا معین لعن الله قاتلك پس محمد حنفیه خدمت خواهران آمد شور قیامت آن زنان برپا شد كه چشم محمد بر زینب غم دیده افتاد او را نشناخت زیرا بسیار صدمه و محنت و مصیبت كشیده بود گفت انت اختی تو خواهر من زینبی خواهر جان كو برادرم برادرم را بردی چرا نیاوردی



اگر تو زینبی پس كو حسینت

اگر تو زینبی كو نور عینت



جواب



حسین (ع) را در غریبی سر بریدند

تن پاكش بخاك و خون كشیدند



حاصل الكلام محمد حنفیه بمنزل برگشت در را به روی خود بست سه روز از خانه بیرون نیامد روز سوم از خانه بدر آمد بر اسب خود سوار شد و سر به بیابان نهاد تا وقت خروج مختار الا لعنة الله علی القوم الظالمین